یک تازه مسلمان شده
| ||
سلام... 5 سال پیش تقریبا همین موقع ها بود که من بعد از چند ماهی که وقتم را اینجاگذرانده بودم و با کمک دوستان خوبم به سوالی که در ذهنم داشتم رسیده و راه خودم را انتخاب کردم. من راه خودم را انتخاب کردم و زیباترین و شیرین ترین لحظاتم را هم همینجا با شما دوستانم به اشتراک گذاشتم. انتخابی که داشتم و مسیری که انتخاب کرده و با ایمان قلبی، آن را ادامه میدادم باعث شده بود از خانواده ام با اجبار و علیرغم میل باطنی ام جدا شوم. و با تماااام تلاش هایی که خواهرم داشت هم متاسفانه نتوانستم در تمام این 5سال، پدر و مادر خود را ببینم و یا حتی با آنها صحبت کنم. در تمام این 5سال،یک نور امیدی در دل من روشن بود که من یک روز بالاخره مادر و خانواده خود را میبینم... ولی الان... یک هفته است که امید من تا حد زیادی برای خانواده و به طور کامل برای مادرم به ناامیدی بدل شده است. مادر من یک هفته است که به دلیل بیماری سرطان فوت کرده و متاسفانه هرچقدر التماس کردم پدرم نمیگذاشت در مراسم مادرم حضورداشته باشم ولی من حتی آدرس محل سکونت پدرم رااز سارا گرفتم و خوم را به مراسم ماد هم رساندم ولی ...... :( خدای خوب من. من نمیخوام به ین فکر کنم که پدرو برادرم چه برخوردی با من داشتند و من مجبور شدم صبح روز بعد، با اولین پرواز به ایران برگردم... من نمیخوام به این فکر کنم که تا چه اندازه برای خانواده ام غریبه شده ا و چقدر از من فاصله گرفته اند... ولی خدای خوب من. تو اولین و تنها کسی هستی که در تک تک لحظات این 5سال،کنار من بودی و میتوانستم تمام بهانه گیری هایم را برایت داشته باشم. امروز میخوام بگم من برای اولینبار در این 5سال،کم آورده ام. میشه این روزها هوای من را یک جور خاصی و بیشتر از همه روزهای دیگر داشته باشی؟ من کمی ضعیف شده ام این روزها... به من همان ایمان و قدرت همیشگی را بده که هم بتوانم نبود مادر را باورکرده و تاب بیاورم و هم تمام برخوردها ورفتارهای خانواده ام را باخودم در این یک روزی که گذشت فراموش کنم... خدای من مادرم را به خودت سپردم. روحش را قرین آرامش قراربده.. دلم برای مادر و خانواده ام تنگ شده است... خیلی زیاد.. :( [ چهارشنبه 97/3/9 ] [ 3:34 عصر ] [ (زهرا) sophie Noriia ]
|
بازدید امروز: 0 بازدید دیروز: 5 کل بازدیدها: 54379 |
|
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |