یک تازه مسلمان شده
| ||
سلام.. حس خوبی هست که خدا دعاها و خواسته ها و صداهای تو رابشنود و زودتر از آنچه که فکرش را میکردی یک جایی یک جوری که به ذهنت هم نمیرسید جوابت را بدهد. آنوقت میفهمی که چه خدای بزرگی داری. و میفهمی که مسئولیتت بیشتر وبزرگتر از قبل شده است. حس خوبی دارد لجظه ای که خدا محال ترین آرزویت را برآورده میکند:) این روزها نمیدونم با چه زبانی از خدای خودم باید تشکرکنم. واقعا نمیدونم:) دیروز صبح وقتی که غصه بزرگ زندگیم روی دلم سنگینی کرده بود ، وقتی که دیدم خواهر محمد زنگ زد و گفت که میخواد بیاد علی رو ببینه دلم پر زد برای داخل حرم بودن. وقتی که فاطمه امد براش توضیح دادم که چقدر دلم یک زیارت میخواد. و اونم بااشتیاق گفت که پیش علی میمونه. و من نزدیک های اذان ظهربود که رفتم. نماز را داخل حرم خواندم و با آقا از دلتنگی و عطش دیدن خانواده ام صحبت کردم. و به او گفتم که باتمام وجود دلم دیدن خواهرم را میخواد. بعد از نماز وقتی که برگشتم خانه،توی راه بودم که فاطمه زنگ زد و پرسید کجایی؟ گفتم که خیلی زود میرسم. طبق معمول تمام زیارت هام یک حس سبکی و خوبی داشتم. به خانه که رسیدم زنگ در را زدم. در باز شد و من به خانه رفتم. هیچ صدایی نمی آمد. فاطمه را صدا زدم... ولی جوابی نشنیدم. راستش کمی ترسیدم. یکی یکی اتاق ها و همه جاها را میگشتم. علی را صدا میزدم ولی بازهم جوابی نمیشنیدم. خیلی ترسیده ودم. سمت تلفن رفتم تا به محمد زنگ بزنم. داشتم شماره را میگرفتم که یک دست را روی شانه ام حس کردم. ترسیده بودم.. دستش را لمس کردم. این دست فاطمه نبود. نمیتونستم حرف بزنم. حرکت هم نمیکردم. فقط به علی فکرمیکردم و دردلم صلوات میفرستادم و ازخدا میخواستم که سالم باشد. بعدصدایی شنیدم که گفت زهرای من؟خواهرکوچولوی من؟مامان کوچولوی دوست داشتنی داری با شوهرت تماس میگیری؟؟ باورم نمیشد. صدای سارا بود خواهرم سارا! رویای این روزهای من حقیقت پیداکرده بود. و الان سارا درست پشت سرمن بود. برگشتم سمت سارا و هردو همدیگه رو بغل کردیم و یکعالمه گریه کردیم. این اشک های من همه چیز داشت... اشک شوق بود خوشحالی دیدن سارا.. اشک دلتنگی بود.. غم ندیدن پدرومادرم... دلتنگی برای برادرم و بغضی که داشتم... ولی دیدن سارا درآن لحظه،تسکین خیلی از دلتنگی های من بود:) بعد که از بغل سارا بیرون اومدم دیدم فاطمه و علی و محمد هم پشت سر ما هستند. فاطمه و محمد اشک میریختند. و علی هم باتعجب به ما نگاه میکرد. دست سارا را گرفتم و روی زمین نشستیم. خیلی حرفها داشتیم. خیلی. ازاوسراغ خانواده راگرفتم. پدرم،مادرم و برادرم. حال همه آنها خوب بود و سارا قول داد تمام تلاشش را بکند تا بتوانم آنهاراببینم. بعدهم ازمن پرسید.از زندگی ام . از اینکه راضی هستم یا نه. و وقتی که دید من چقدر خوشبخت هستم با یک ذوق خیلی زیاد من رو محکم توی بغلش فشار داد. و گفت همیشه برای خوشبختیت آرزو میکردم خواهرکوچولو. و بعد هم علی رو بغل گرفت و گفت ترکیبی از تو و محمد. چشم های تو. گردی صورت محمد. مژه های بلند تو... لب های کوچولوی تو بینی محمد... انقدر دقیق و ریز چهره علی را توصیف کرد که من باگذشت یک سال از بودنش هنوز انقد جزیی به او نگاه نکرده بودم... امروز دومین روزی است که سارا کنارمن است... و دراین مدتی که کنارم هست به هیچ چیز نمیخواهم فکر کنم جر بودن و داشتن خواهرم درکنارم:) و من میدانم که هیچوقت نباید یادم برود هر چه که دارم لطف خدای خوب و مهربانم هست. ازتوممنونم مهربان خدای من:) راستی عکس علی یک ساله ام را هم به درخواست شما گذاشتم. علی من یک هفته هست که یک سالش شده. و این زندگی برای من شیرین و شیرین تر میشود...... [ یکشنبه 95/1/15 ] [ 8:28 عصر ] [ (زهرا) sophie Noriia ]
|
بازدید امروز: 6 بازدید دیروز: 1 کل بازدیدها: 54446 |
|
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |