یک تازه مسلمان شده
| ||
سلام! هیچوقت ماه رمضان سال گذشته را فراموش نمیکنم! طعم اولین روزه ای که گرفتم.. حس لحظه افطار.. احساس خاصی که موقع نماز خوندن اون روزا داشتم. و الان دارم از خوشحالی بال درمیارم که دوباره ماه رمضان داره میرسه و من امروز دوباره روزه هستم. دوباره همون حس سبکی همون حس پرواز.. .. به خواسته دوستان، یکی از خاطرات روزهای اول ورودم به اسپانیا را مینویسم.
وقتی که برگشتم اسپانیا.. خواهر و برادرم اومده بودن فرودگاه،استقبالمون. و وقتی من را با چادر دیدن.... چشم های متعجب اون ها هیچوقت فراموشم نمیشه. هیچ چیزی نمیتونستن بگن. فقط میگفتن سوفی!!!! من هم یک لبخند بهشون زدم و سلام کردم و دستشون را گرفتم و گفتم سلام! میتونید از امروز من را زهرا صدا بزنید!!! و من خیلی تعجب میکنم که مادر و پدرم چیزی به اونا نگفته بودن! شاید هم امید داشتن که برگردم به مسیحیت و میخواستن این به قول خودشون شرمندگی را یکجوری پنهان کنن! خودم هم چیزی نگفته بودم! بخاطر اینکه دوست داشتم هروقت از نزدیک دیدمشو این خبر را بهشون بدم! فضا، فضای سنگینی بود.. لبخند روی لب خواهر و برادرم یکهو محو شد! داخل ماشین تا خود خانه، سکوت سنگینی برقرار بود. نگاه های سنگین همه را حس میکردم1 حتی نگاه سنگین راننده را! به خانه که رسیدیم باز هم هیچکس چیزی نمیگفت! تا اینکه خودم این سکوت را شکستم و به خواهر و برادرم گفتم من نگاه های متعجب و ذهن پر از سوال شما را میبینم. حالا به همه سوالهاتون جواب میدم! من توی این چندماه خیلی روی اسلام تحقیق کردم خیلی زیاد! و آخر هم تصمیم گرفتم مسلمان بشم. من دیگه مسیحی نیستم. این دین،این مذهب،این حجاب و خیلی کارهای دیگه که به زودی از من خواهید دید و مطمئنم بسیار تعجب میکنید و از نظرتون خیلی سخت هم هستن... اینها همه انتخاب خودم هستن.. بهشون گفتم از الان دیگه دین من با شما فرق میکنه. ولی من هنوز هم شما را خواهر و برادر خودم میدونم و حسم نسبت به شما هیچ تغییری نکرده! خواهرم گفت: اما اطرافیان چی میگن؟ دوستات را چکارمیکنی؟! به بقیه چی باید بگیم؟ گفتم به بقیه هم همین چیزهایی که به شما گفتم را میگم! به همین سادگی! اخم های برادرم تو هم رفت و با ناراحتی گفت: پس بارن چی میشه؟! (بارن دوست برادرم و دوست پسر من بود!) گفتم من روزهای زیادی را با بارن گذروندم.ولی دیگه رابطه ای بین ما نیست! گفت چرا؟ گفتم چون توی دین من یک کار ناپسنده! تا ساعتها این بحث ادامه داشت و همه از صمیم قلب و با ایمان کامل میگفتن که یک روز از این انتخابت پشیمان میشی... و من جواب همه را با لبخند میدادم... یک نگاه به sاعت کردم و گفتم من خسته هستم؛ جواب بقیه سوالاتون را فردا میدم. الان هم باید برم بخوابم. و شب اول اینطور سپری شد.. وقتی داخل اتاقم شدم با وجود خستگی زیادی که داشتم اولین کاری که کردم این بود که عکس های روی دیوار اتاقم را بردارم! روی دیوار اتاق من پر از عکس بود.. همه مدل عکس! همشون را برداشتم و فقط یک عکس به دیوار زدم! عکس جمکران! نمیدونم چرا ولی وقتی از دختر عمویم درمورد امام زمان پرسیدم و اون هم این عکس را نشانم داد یک حس خوبی بهش داشتم و همونجا ازش خواستم عکس را اگه میشه به من بده و اون هم این کار را کرد. عکس را به دیوار اتاق زدم.. سراغ قفسه کتاب هام رفتم.. کتاب هایی که لازم نداشتم را برداشتم و به جاشون این کتاب ها را گذاشتم: قرانم، نهج البلاغم، صحیفه سجادیه و یک کتاب دعا که هدیه محمد بود! یک حس دلتنگی داشتم و حرف های خانواده، روی من فشار اورده بودن... قرآن را باز کردم تا مثل همیشه، ازش آرامش بگیرم... و این آیه اومد: الذین امنوا و تطمئن القلوبهم بذکر الله الا بذکرالله تطمئن القلوب! آیه 28 سوره رعد بود.. عجیب از این آیه آرامش گرفته بودم! با ماژیک روی یک برگه همین آیه را درشت نوشتم و زدم به دیوار، بالای سرم... و تا صبح؛خیلی آآآروم خوابیدم....
این خاطره اولین لحظات مسلمان بودنم در اسپانیا:) باز هم از اون روزها مینویسم [ شنبه 93/4/7 ] [ 11:20 صبح ] [ (زهرا) sophie Noriia ]
|
بازدید امروز: 1 بازدید دیروز: 12 کل بازدیدها: 54346 |
|
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |