یک تازه مسلمان شده
| ||
بازهم سلام یک مدت طولانی هست که وقت نکردم مطلبی بذارم الان هم اومدم که بگم قولی که داده بودم را فراموش نکردم... و میدونم که باید از خاطرات روزهای اول ورودم به اسپانیا و واکنش اطرافیانم بیشتر بنویسم.. به زودی این کار رو میکنم:) و اما یک دوست دیگه از من خواستن که نظرم را درمورد امام زمان بنویسم.. این موضوع،چیزی نیست که به سادگی بتونم راجع به آن صحبت کنم و نیاز به کمی وقت دارم تا با فکر و تامل بیشتری بنویسم... تا از همه زوایا و دقیق به این موضوع نگاه کنم و چیزی را از قلم نندازم:) ولی این هم یادم میماند... درمورد این موضوع هم مطلب میذارم:)
یک خواسته کوچک هم از شما دارم : اینکه توی این شب های عزیز، من را فراموش نکنید و برای من هم دعا کنید.. خیلی به دعاهای شما نیاز دارم. چون من اول راهم و مشکل،زیاد:)
من هم تو این شب ها همه دوستان پارسی بلاگیم را دعا کردم...:) [ یکشنبه 93/4/29 ] [ 5:59 عصر ] [ (زهرا) sophie Noriia ]
سلام! هیچوقت ماه رمضان سال گذشته را فراموش نمیکنم! طعم اولین روزه ای که گرفتم.. حس لحظه افطار.. احساس خاصی که موقع نماز خوندن اون روزا داشتم. و الان دارم از خوشحالی بال درمیارم که دوباره ماه رمضان داره میرسه و من امروز دوباره روزه هستم. دوباره همون حس سبکی همون حس پرواز.. .. به خواسته دوستان، یکی از خاطرات روزهای اول ورودم به اسپانیا را مینویسم.
وقتی که برگشتم اسپانیا.. خواهر و برادرم اومده بودن فرودگاه،استقبالمون. و وقتی من را با چادر دیدن.... چشم های متعجب اون ها هیچوقت فراموشم نمیشه. هیچ چیزی نمیتونستن بگن. فقط میگفتن سوفی!!!! من هم یک لبخند بهشون زدم و سلام کردم و دستشون را گرفتم و گفتم سلام! میتونید از امروز من را زهرا صدا بزنید!!! و من خیلی تعجب میکنم که مادر و پدرم چیزی به اونا نگفته بودن! شاید هم امید داشتن که برگردم به مسیحیت و میخواستن این به قول خودشون شرمندگی را یکجوری پنهان کنن! خودم هم چیزی نگفته بودم! بخاطر اینکه دوست داشتم هروقت از نزدیک دیدمشو این خبر را بهشون بدم! فضا، فضای سنگینی بود.. لبخند روی لب خواهر و برادرم یکهو محو شد! داخل ماشین تا خود خانه، سکوت سنگینی برقرار بود. نگاه های سنگین همه را حس میکردم1 حتی نگاه سنگین راننده را! به خانه که رسیدیم باز هم هیچکس چیزی نمیگفت! تا اینکه خودم این سکوت را شکستم و به خواهر و برادرم گفتم من نگاه های متعجب و ذهن پر از سوال شما را میبینم. حالا به همه سوالهاتون جواب میدم! من توی این چندماه خیلی روی اسلام تحقیق کردم خیلی زیاد! و آخر هم تصمیم گرفتم مسلمان بشم. من دیگه مسیحی نیستم. این دین،این مذهب،این حجاب و خیلی کارهای دیگه که به زودی از من خواهید دید و مطمئنم بسیار تعجب میکنید و از نظرتون خیلی سخت هم هستن... اینها همه انتخاب خودم هستن.. بهشون گفتم از الان دیگه دین من با شما فرق میکنه. ولی من هنوز هم شما را خواهر و برادر خودم میدونم و حسم نسبت به شما هیچ تغییری نکرده! خواهرم گفت: اما اطرافیان چی میگن؟ دوستات را چکارمیکنی؟! به بقیه چی باید بگیم؟ گفتم به بقیه هم همین چیزهایی که به شما گفتم را میگم! به همین سادگی! اخم های برادرم تو هم رفت و با ناراحتی گفت: پس بارن چی میشه؟! (بارن دوست برادرم و دوست پسر من بود!) گفتم من روزهای زیادی را با بارن گذروندم.ولی دیگه رابطه ای بین ما نیست! گفت چرا؟ گفتم چون توی دین من یک کار ناپسنده! تا ساعتها این بحث ادامه داشت و همه از صمیم قلب و با ایمان کامل میگفتن که یک روز از این انتخابت پشیمان میشی... و من جواب همه را با لبخند میدادم... یک نگاه به sاعت کردم و گفتم من خسته هستم؛ جواب بقیه سوالاتون را فردا میدم. الان هم باید برم بخوابم. و شب اول اینطور سپری شد.. وقتی داخل اتاقم شدم با وجود خستگی زیادی که داشتم اولین کاری که کردم این بود که عکس های روی دیوار اتاقم را بردارم! روی دیوار اتاق من پر از عکس بود.. همه مدل عکس! همشون را برداشتم و فقط یک عکس به دیوار زدم! عکس جمکران! نمیدونم چرا ولی وقتی از دختر عمویم درمورد امام زمان پرسیدم و اون هم این عکس را نشانم داد یک حس خوبی بهش داشتم و همونجا ازش خواستم عکس را اگه میشه به من بده و اون هم این کار را کرد. عکس را به دیوار اتاق زدم.. سراغ قفسه کتاب هام رفتم.. کتاب هایی که لازم نداشتم را برداشتم و به جاشون این کتاب ها را گذاشتم: قرانم، نهج البلاغم، صحیفه سجادیه و یک کتاب دعا که هدیه محمد بود! یک حس دلتنگی داشتم و حرف های خانواده، روی من فشار اورده بودن... قرآن را باز کردم تا مثل همیشه، ازش آرامش بگیرم... و این آیه اومد: الذین امنوا و تطمئن القلوبهم بذکر الله الا بذکرالله تطمئن القلوب! آیه 28 سوره رعد بود.. عجیب از این آیه آرامش گرفته بودم! با ماژیک روی یک برگه همین آیه را درشت نوشتم و زدم به دیوار، بالای سرم... و تا صبح؛خیلی آآآروم خوابیدم....
این خاطره اولین لحظات مسلمان بودنم در اسپانیا:) باز هم از اون روزها مینویسم [ شنبه 93/4/7 ] [ 11:20 صبح ] [ (زهرا) sophie Noriia ]
باز هم سلام. دلم برای فضای اینجا بسیار تنگ شده بود. و دلتنگ همه شما دوستان خوبم شده بودم.. من همه زندگیم را به شما و کمک هاتون مدیونم... شما برای بزرگترین انتخاب من کمکم کردین و من بی نهایت از همتون ممنونم:) نزدیک یک سال هست که من مسلمان شدم و الان نزدیک یک ماهه که بزرگترین تصمیم زندگیم را گرفتم زهرا الان نزدیک یک ماهه ازدواج کرده.. اون هم با پسری از ایران! تمام این یک ماه را هم در حال انجام کارهای مقدماتی برای برگشت به ایران بودم... و چقدر سخت بود راضی کردن خانواده برای اینکه من برای همیشه ایران زندگی بکنم... به نظر من هیچ جای دنیا برای زندگی مثل ایران نمیشه! هیچ جای دنیا آرامش ایران را نداره... هیچ جای دنیا معنویت این سرزمین را نداره.. من با پسر عمویم که دو سال از من بزرگتر هست و اسمش محمد است ازدواج کردم.. و تصمیم گرفتم با محمد، یک زندگی جدید را در ایران شروع کنم.
خدایا! از تو بخاطر این یک سال اخیر و تمام اتفاقات شیرینش ممنونم.. تو همیشه با من مهربان بودی خدای من:)
توی این یک سال حس میکنم خیلی پخته شدم... و خیلی از بچگی هایم را کنار گذاشتم.. و حس کردن اینهمه تغییر خوب تو وجود خودم برایم خیلی لذت بخش و شیرین هست:)
ببخشید که نتونستم از اونطرف برایتان چیزی بنویسم. خیلی از دوستان خواسته بودن از روزهای اول ورودم به اسپانیا و عکس العمل اطرافیانم بنویسم.. چشم؛ به زودی از آن روزهای سخت اما شیرین هم مینویسم...
امیدوارم این فاصله و دوری چندماهه باعث نشده باشه من را فراموش کرده باشید... من که هیچوقت نمیتوانم شما را فراموش کنم.. امیدوارم شما هم هنوز من را یادتون باشه...
لطفا برای خوشبختی من و محمد هم دعا کنید.... لطفا برای ما دعا کنید که یک زندگی پر از معنویت داشته باشیم...
[ جمعه 93/4/6 ] [ 6:54 عصر ] [ (زهرا) sophie Noriia ]
........
|
بازدید امروز: 8 بازدید دیروز: 5 کل بازدیدها: 54387 |
|
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |