سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یک تازه مسلمان شده
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

امروز برای من روز ویژه ای هستش...روزی که توی خواب هم نمیدیدم!!

بله...من مسلمان شدم!

بعد از حدودا 6 ماه مطالعه و تحقیق درمورد دین اسلام سرانجام امروز سه شنبه 11 تیر 1392 و یا 2July2013 من مسلمان شدم..!

حدود یک سالی هست که به ایران امدم...اوایل،رفتارهای اطرافیان برام خیلی عجیب بود و خیلی از کارهایی که انجام میدادن از نظرم غیر منطقی و غیرضروری بودن ولی چند ماهی که گذشت احساس کردم دلم میخواهد دلیل این کارها را بدونم و عجیب تر برام این بود که هیچکدوم از این کارها برای پدرومادرم عجیب نبود..!پدرم یک ایرانی هستش و میشد گفت که درزمان بچگیش اینجور چیزها را دیده ولی این که مادرم تعجب نمیکرد برایم خیلی عجیب بود!

داشتم میگفتم...

اولین چیزی که برام جای سوال داشت نماز خواندن اطرافیانم بود..ازپدرم پرسیدم معنی این کاری که میکنندچی هست؟که پدرم بهم گفت  توی مسائل اطرافیات خیلی دقیق نشو..!

وقتی دیدم نمیتونم به جوابی از پدرم برسم با دختر عمویم صحبت کردم و از اون پرسیدم که یک چیزهایی گفت ولی خیلی دقیق نمیفهمیدم و اون هم اینجا را به من معرفی کرد و گفت به جواب سوالت میرسی...(یک مشکلی که من داشتم این بود که بخاطر مخالفت خانوادم با اسلام نمیتونستم علنا و بطور آشکار مطالعاتم را انجام بدم و مجبور بودم پنهانی این کار را بکنم...چون که خانواده من مسیحی متعصبی هستن!)

من هم اینجا سوال هام را پرسیدم و به خیلی جاها هم رسیدم...

به پیشنهاد یکی از دوستان به حوزه علمیه شهر هم سر زدم..!

اولین تغییری که کردم در حجابم بود..اول یک مقداری روسری ام را جلوتر آوردم بعد هم یک چادر خریدم و وقتی بیرون میرفتم طوری که پدرم نبیند چادر سرم میکردم...کار سختی بود ولی یک لذت خاصی برام داشت!!

توی اوج مطالعاتم بودم و هرلحظه اشتیاق و عطش بیشتری برای آشنایی با اسلام درون خودم حس میکردم..!اما یک مسئله پیش آمد که مجبور بودم برگردم اسپانیا! توی اون مدتی که ایران نبودم نمیتونستم مطالعه بیشتری داشته باشم ولی مطالبی را که آموخته بودم مرور میکردم...مطالبی که حتی هزار بار خواندن اونها هم اونها را برام تکراری نمیکرد و هردفعه مثل اول،برام شیرین بودن..

کارمان را که انجام دادیم برگشتیم ایران.من هم کارم را ادامه دادم..!

و کم کم نماز خواندن را یاد گرفتم ...اما باز هم دور از چشم خانواده!

هرروز میگذشت و من تشنه تر از قبل میشدم تا این که بالاخره روزی که باید میرسید رسید...! روزی که حس کردم چیزهایی که باید از اسلام بدانم فهمیده ام و مکث بیشتر، فقط یک بهانه هست و با پسر عمویم به مسجد محل رفتیم و قبل از نماز ظهر، من مسلمان شدم...

طعم اولین نماز بعد از مسلمان شدنم هیچوقت از یادم نمیره!!یک حس عجیبی داشتم...احساس میکردم خیلی سبک شده ام...یک حس پرواز،حس آزادی،یک حسی که نمیتونم توصیفش کنم!

بعد هم وقتی برگشتم بعد از نهاری که خوردیم پسر عمویم درجمع اعلام کرد که من مسلمان شدم...برای پدرومادرم قابل قبول نبود..باتعجب ازخودم پرسیدند و من هم حرف پسرعمویم را تایید کردم..!

اونها از کار من ناراحت شدن و خیلی سرزنشم کردند و میگفتند باید تو هم پیش خواهر و برادرت میماندی و اصلا به ایران نمی آمدی.

ولی به نظرم ارزشش را دارد و خانواده هم بااین انتخاب من کنار می آیند!!

من امروز مسلمان شدم و اسم زهرا را برای خودم انتخاب کردم

امروز،بهترین روز زندگی من بود



[ یادداشت ثابت - دوشنبه 92/4/11 ] [ 7:27 عصر ] [ (زهرا) sophie Noriia ]

سلام...

5 سال پیش تقریبا همین موقع ها بود که من بعد از چند ماهی که وقتم را اینجاگذرانده بودم و با کمک دوستان خوبم به سوالی که در ذهنم داشتم رسیده و راه خودم را انتخاب کردم.

من راه خودم را انتخاب کردم و زیباترین و شیرین ترین لحظاتم را هم همینجا با شما دوستانم به اشتراک گذاشتم.

انتخابی که داشتم و مسیری که انتخاب کرده و با ایمان قلبی، آن را ادامه میدادم باعث شده بود از خانواده ام با اجبار و علیرغم میل باطنی ام جدا شوم.

و با تماااام تلاش هایی که خواهرم داشت هم متاسفانه نتوانستم در تمام این 5سال، پدر و مادر خود را ببینم و یا حتی با آنها صحبت کنم.

در تمام این 5سال،یک نور امیدی در دل من روشن بود که من یک روز بالاخره مادر و خانواده خود را میبینم...

ولی الان...

یک هفته است که امید من تا حد زیادی برای خانواده و به طور کامل برای مادرم به ناامیدی بدل شده است.

مادر من یک هفته است که به دلیل بیماری سرطان فوت کرده و متاسفانه هرچقدر التماس کردم پدرم نمیگذاشت در مراسم مادرم حضورداشته باشم ولی من حتی آدرس محل سکونت پدرم رااز سارا گرفتم و خوم را به مراسم ماد هم رساندم ولی

...... 

:(

خدای خوب من.

من نمیخوام به ین فکر کنم که پدرو برادرم چه برخوردی با من داشتند و من مجبور شدم صبح روز بعد، با اولین پرواز به ایران برگردم...

من نمیخوام به این فکر کنم که تا چه اندازه برای خانواده ام غریبه شده ا و چقدر از من فاصله گرفته اند...

ولی خدای خوب من.

تو اولین و تنها کسی هستی که در تک تک لحظات این 5سال،کنار من بودی و میتوانستم تمام بهانه گیری هایم را برایت داشته باشم.

امروز میخوام بگم من برای اولینبار در این 5سال،کم آورده ام.

میشه این روزها هوای من را یک جور خاصی و بیشتر از همه روزهای دیگر داشته باشی؟

من کمی ضعیف شده ام این روزها...

به من همان ایمان و قدرت همیشگی را بده که هم بتوانم نبود مادر را باورکرده و تاب بیاورم و هم تمام برخوردها ورفتارهای خانواده ام را باخودم در این یک روزی که گذشت فراموش کنم...


خدای من مادرم را به خودت سپردم. روحش را قرین آرامش قراربده..





دلم برای مادر و خانواده ام تنگ شده است... خیلی زیاد..

:(


[ چهارشنبه 97/3/9 ] [ 3:34 عصر ] [ (زهرا) sophie Noriia ]

یک وقت هایی حسادت میکنم به کسایی که از همون اول اول به دنیا اومدنشون دین اسلام رو داشتن و مسلمان بودن.

ولی بعدش یاد حرف مادر محمد میفتم که میگن: حسادت توی دل مومن جا نمیگیره:)

نمیخوام حسادت بکنم ولی واقعا جای حسرت خوردن که داره؟ نداره؟

حسرت دو دهه از عمرت که توی بی خبری و دور بودن از شیرین ترین لذت های دنیا گذشته و تو نمیتونی دیگه اون رو برگردونی.

اگه یک حق انتخاب داشتم که دوباره متولد بشم مطمئنم ایران و این خانواده رو انتخاب میکردم...

دو تا نعمت بزرگی که قشنگترین هدیه زندگیم یعنی مسلمان شدنم رو بهم دادن:)

آهای مسلمون ها!

آهای بچه شیعه ها!

محرم و صفر نزدیکه ها!

شمارو به همون آقامون امام حسین قدر مسلمان بودنتون رو بدونید.

قدر این دین شیرین رو بدونید.

توی لذت هاش غرق بشید..

توی لذت باخدا بودن غلت بزنید...

و مراقب بزرگترین داشتتون یعنی این دین قشنگ باشید.

شما روبه همین مهربونترین خدا قسم:)

خدای مهربونم ممنونم برای بودنت توی تک تک لحظه های زندگیم


[ جمعه 95/6/19 ] [ 10:59 عصر ] [ (زهرا) sophie Noriia ]



سلام..

حس خوبی هست که خدا دعاها و خواسته ها و صداهای تو رابشنود و زودتر از آنچه که فکرش را میکردی یک جایی یک جوری که به ذهنت هم نمیرسید جوابت را بدهد.

آنوقت میفهمی که چه خدای بزرگی داری.

و میفهمی که مسئولیتت بیشتر وبزرگتر از قبل شده است.

حس خوبی دارد لجظه ای که خدا محال ترین آرزویت را برآورده میکند:)

این روزها نمیدونم با چه زبانی از خدای خودم باید تشکرکنم.

واقعا نمیدونم:)

دیروز صبح وقتی که غصه بزرگ زندگیم روی دلم سنگینی کرده بود ، وقتی که دیدم خواهر محمد زنگ زد و گفت که میخواد بیاد علی رو ببینه دلم پر زد برای داخل حرم بودن.

وقتی که فاطمه امد براش توضیح دادم که چقدر دلم یک زیارت میخواد. و اونم بااشتیاق گفت که پیش علی میمونه. و من نزدیک های اذان ظهربود که رفتم. نماز را داخل حرم خواندم و با آقا از دلتنگی و

عطش دیدن خانواده ام صحبت کردم. و به او گفتم که باتمام وجود دلم دیدن خواهرم را میخواد.

بعد از نماز وقتی که برگشتم خانه،توی راه بودم که فاطمه زنگ زد و پرسید کجایی؟ گفتم که خیلی زود میرسم. 

طبق معمول تمام زیارت هام یک حس سبکی و خوبی داشتم.

به خانه که رسیدم زنگ در را زدم. در باز شد و من به خانه رفتم.

هیچ صدایی نمی آمد.

فاطمه را صدا زدم...

ولی جوابی نشنیدم.

راستش کمی ترسیدم.

یکی یکی اتاق ها و همه جاها را میگشتم.

علی را صدا میزدم ولی بازهم جوابی نمیشنیدم.

خیلی ترسیده ودم. سمت تلفن رفتم تا به محمد زنگ بزنم.

داشتم شماره را میگرفتم که یک دست را روی شانه ام حس کردم.

ترسیده بودم..

دستش را لمس کردم.

این دست فاطمه نبود.

نمیتونستم حرف بزنم.

حرکت هم نمیکردم.

فقط به علی فکرمیکردم و دردلم صلوات میفرستادم و ازخدا میخواستم که سالم باشد.

بعدصدایی شنیدم که گفت زهرای من؟خواهرکوچولوی من؟مامان کوچولوی دوست داشتنی داری با شوهرت تماس میگیری؟؟

باورم نمیشد.

صدای سارا بود

خواهرم

سارا!

رویای این روزهای من حقیقت پیداکرده بود.

و الان سارا درست پشت سرمن بود.

برگشتم سمت سارا و هردو همدیگه رو بغل کردیم و یکعالمه گریه کردیم.

این اشک های من همه چیز داشت...

اشک شوق بود

خوشحالی دیدن سارا..

اشک دلتنگی بود..

غم ندیدن پدرومادرم...

دلتنگی برای برادرم

و بغضی که داشتم...

ولی دیدن سارا درآن لحظه،تسکین خیلی از دلتنگی های من بود:)

بعد که از بغل سارا بیرون اومدم دیدم فاطمه و علی و محمد هم پشت سر ما هستند. فاطمه و محمد اشک میریختند. و علی هم باتعجب به ما نگاه میکرد.

دست سارا را گرفتم و روی زمین نشستیم.

خیلی حرفها داشتیم.

خیلی.

ازاوسراغ خانواده راگرفتم.

پدرم،مادرم و برادرم.

حال همه آنها خوب بود و سارا قول داد تمام تلاشش را بکند تا بتوانم آنهاراببینم.

بعدهم ازمن پرسید.از زندگی ام . از اینکه راضی هستم یا نه. و وقتی که دید من چقدر خوشبخت هستم با یک ذوق خیلی زیاد من رو محکم توی بغلش فشار داد. و گفت همیشه برای خوشبختیت آرزو میکردم خواهرکوچولو.

و بعد هم علی رو بغل گرفت و گفت ترکیبی از تو و محمد.

چشم های تو. گردی صورت محمد.

مژه های بلند تو...

لب های کوچولوی تو

بینی محمد...

انقدر دقیق و ریز چهره علی را توصیف کرد که من باگذشت یک سال از بودنش هنوز انقد جزیی به او نگاه نکرده بودم...

امروز دومین روزی است که سارا کنارمن است...

و دراین مدتی که کنارم هست به هیچ چیز نمیخواهم فکر کنم جر بودن و داشتن خواهرم درکنارم:)



و من میدانم که هیچوقت نباید یادم برود هر چه که دارم لطف خدای خوب و مهربانم هست. ازتوممنونم مهربان خدای من:)




راستی عکس علی یک ساله ام را هم به درخواست شما گذاشتم.

علی من یک هفته هست که یک سالش شده.

و این زندگی برای من شیرین و شیرین تر میشود......


ali


[ یکشنبه 95/1/15 ] [ 8:28 عصر ] [ (زهرا) sophie Noriia ]

واستعینوا بالصبر و الصلاه و انها لکبیره الا علی الخاشعین

 

 این روزهایی که علی در زندگی من هست ، وقتی به شیرین کاری ها و خنده های دلچسبش نگاه میکنم، و وقتی که به خودم بعنوان مادر علی نگاه میکنم یک چیزی توی سینه ام درد میگیرد

و دلم هوای مادرم را میکند.

مادری که نتوانست با انتخاب من کنار بیاید و بین آبرویش در بین اطرافیان و دخترش، آبرویش را انتخاب کرد و دخترش را برای همیشه ترک کرد.

این روزها که دلتنگی مادروپدرم یک جور بدی اذیتم میکند راهی ندارم جز پناه آوردن به قرآن.

باز کردن قرآن و آمدن این آیه.

قرآن همیشه بامن حرف میزند.همیشه.

این بار هم که با دل گرفته ، آن را بازکردم جواب تمام دلتنگی هایم را بااین آیه داد...

استعینوا بالصبر و الصلاه...

صبر.

صبر.

صبر.

خدا برای صابرین وعده های قشنگی داده و از آنجایی که "وعدالله حقا" ، این بار هم دل به کمک قرآن میدهم و همچنان صبرمیکنم.

صبرمیکنم به امید وعده های زیبایش.

 

امروز وقتی با علی بازی میکردم یک جور عجیبی دلم میخواست مادرم هم پیشم بود و مادر بودنم را میدید.

مادرم باید علی من را ببیند. ولی من دیگر شماره ای از مادرم ندارم.

تصمیم گرفتم با برادرم تماس بگیرم.ولی او هم شماره اش را تغییر داده بود.

باخواهرم تماس گرفتم و درکمال ناباوری جواب داد.

برخلاف تصورم او هم ابراز دلتنگی کرد و گفت که دلش میخواهد مرا ببیند.

به او گفتم من مادر شدم.

خیلی خوشحال شد. گفت سعی خودش را میکند که به ایران و به دیدنم بیاید.

ولی گفت که از این تماس امروزمان نباید کسی باخبر شود.

و گفت که خودش خبر نهایی را میدهد. و من مدتی بااو تماس نگیرم.

سخت هستش رابطه پنهانی با کسانی که با آنها بزرگ شدی.

از صمیم قلب،دلم میخواهد او را ببینم.

دعا میکنید این خواسته م عملی بشه؟


[ یکشنبه 94/12/2 ] [ 5:44 عصر ] [ (زهرا) sophie Noriia ]
   ........   مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

من یک تازه مسلمان شده هستم و به درستی این انتخابم ایمان دارم. لطفا برایم دعا کنید.ممنون
موضوعات وب
RSS Feed



بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 52906